هعى يه روز تكرارى و خسته كننده ديگه واقعا از اين زندگى بدم مياد
مثل هرروز كلاسمو پيچوندم و الفرار و بازهم مثل هرروز كنار رودخونه نزديك شهر قدم ميزدم
زندگيم خسته كننده اس اينكه هرروز كلاساى مزخرف داشته باشى بيشتر
كاش ميشد بحاى اينهمه چرت و پرت خوندن برم سريه كارى و از تنهايى در بيام
همينجور توفكر شغلى واسه خودم بودم ولى چه شغلى؟ چيكار كنم من فقط مى خوام از اين همه كِسلى در بيام
تنها چيزى كه مى خوام يكم ماجراجوييه سفر كردن جمع كردن خبرهاى جديد
شايد بهتر باشه بجاى اينهمه فكر چندروز به مسافرت برم
به ساعتم نگاه كرد تقريبا كلاسم تموم شده
به سمت خونه راه افتادم بايد با مامان سابين و بابا تام در باره ى سفرم صحبت كنم
پشت در خونه رسيدم
بازم صداى دعواى مامانم با بابا تام 😓
چرا؟ چرا تااين سن باهم موندن ؟
كليد خونه رو از كيفم دراوردم و در خونه رو باز كردم
مامان- تام چرا اينجورى ميكنى مگه نگفتم اون تلويزيونو اين طرف اتاق بذار؟
بابا- خب خودتم بيا كمك خودت بگو چه غلطى بكنم كه انقدر سره منه بدبخت غر نزنى
- سلام
تازه حضور منو توخونه فهميدن
مامان- سلام مرينت جان برو اتاقت لباستو عوض كن
بابا- سلام دخترم
همونجا وايسادم و بدون هيچ مقدمه اى حرفمو زدم : مى خوام يك ماه برم سفر
تقريبا شوكه شدن
مامان- الان وسط سال تحص......
- مامان مى خوام برم اگه نذاريد برم ديگه تواين خونه نميام
بابا- پس درست چى
- نميدونم
مامان- من كه ديگه جلو تو بچه كم اوردم هرجا دلت مى خوادبرو
خوشحالى تو خودم احساس نميكردم فقط خيلى خشك رفتم اتاقم تا وسايلمو جمع كنم..........
اين پارتهاى اول يكم سادس كم كم ماجرا شروع ميشه ولى اگه نظر بدين ادامه بدم؟